جدول جو
جدول جو

معنی راضی گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

راضی گشتن
(تَ یَ شُ دَ)
خشنود گردیدن. خرسند شدن، قانع شدن:
ما به دشنام از تو راضی گشته ایم
و ز دعای ما بسودا میروی.
سعدی.
#
سنگ بالین خود از سنگ قناعت کردم
راضی از دادۀ حق گشتم و راحت کردم.
تاثیر اصفهانی (از ارمغان آصفی).
آنکه بخمول راضی گردد... نزدیک اهل مروت وزنی نیارد. (کلیله و دمنه). هرکه از دنیا بکفاف قانع شود... چون مگس است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین... راضی گردد. (کلیله و دمنه).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
(بوستان).
که راضی نگردد به آزار کس. (بوستان).
شفایی راضی از بخت آن زمان گردد که تا محشر
بدستی ساغر ودست دگر زلف صنم گیرد.
شفایی اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به راضی گردیدن و راضی شدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاضر گشتن
تصویر حاضر گشتن
آماده شدن، حضور یافتن، حاضر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ بُ دَ)
تهی شدن. خالی گردیدن: هراه از شوایب نزاع و ظلم متعدیان خالی گشت و بعدل وافر سلطان حالی شد. (جهانگشای جوینی). رجوع به ’خالی گردیدن’ و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لَ اَ کَ دَ)
پاکیزه شدن. روشن شدن. شفاف شدن:
روز خوش گشت و هواصافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم.
فرخی.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن.
منوچهری.
، مسخر شدن. مسلم شدن: اسکندر رومی که ذوالقرنین بود بیامد و دارا کشته شد و ملک او را صافی گشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 16)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ فِ دَ)
رجوع به فاضل شدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ / نِ بَ تَ)
مقابل کج شدن و خم شدن. استقامت یافتن. استواء پیدا کردن. مستقیم و راست شدن:
بدو گفت زن دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدو گشت راست.
فردوسی.
چو دیدش بخدمت دو تا گشت و راست
دگر روی برخاک مالید و خاست.
سعدی (بوستان).
، مطابق شدن. یکی شدن. مطابقت داشتن. هم آهنگی یافتن:
قول و فعل تو تا نگردد راست
هر چه خواهی نمودجمله هباست.
اوحدی.
، تحقق یافتن. بواقعیت رسیدن. مقابل دروغ درآمدن: و زخمه [زن ایوب علیه السلام] را از جهت سوگند [ایوب] خدای تعالی بفرمود، تا او را بچوبهای خرد درهم بسته بزدند هر صد تا درنیابد و سوگند ایوب راست گردد. (مجمل التواریخ و القصص).
- راست گشتن قول، راست درآمدن گفتار. تحقق یافتن سخن. مطابق درآمدن گفته:
چون دشمنان کناره گرفتنی ز دوستان
تا قول دوستان من اندر تو گشت راست.
فرخی.
، یکی شدن. هم سطح شدن. هم میزان شدن. بهبود یافتن: دست خویش بربر من فرود آورد و همه آن بازکرده [یعنی شکافته شده] راست گشت. (تاریخ سیستان).
- راست گشتن با، همطراز شدن. برابر شدن. یکی شدن. مساوی شدن. هم میزان شدن:
دو منزل چو آمد یکی باد خاست
و زان برفها گشت با کوه راست.
فردوسی.
خروش تبیره ز میدان بخاست
همی خاک با آسمان گشت راست.
فردوسی.
چو با میمنه میسره گشت راست
خروش از سواران جنگی بخاست.
فردوسی.
، مساعد شدن. بسامان رسیدن. موافق شدن:
یوسف از راستی رسید بتخت
راستی کن که راست گردد بخت.
اوحدی.
، مسلم کسی شدن.از آن کسی شدن. بتصرف کسی درآمدن. بر کسی قرار گرفتن. بر کسی مقرر شدن:
جهان آفرین بر زبانم گواست
که گشت این هنرها بلهراسب راست.
فردوسی.
گر این کرد ایران ورا گشت راست
بیابد همی کام دل هر چه خواست.
فردوسی.
چو راست گشت جهان برامیر دین محمود
ز سومنات همی گیر تا در بلغار.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
ۀو همان روز که ضحاک را بگرفت و ملک بروی راست گشت جشن سده بنهاد. (نوروزنامه). آن کس که بجای او بنشستی بر تخت مملکت، چون کار جهان بروی راست گشتی بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن بنای نیم کردۀ آن پادشاه تمام کردی. (نوروزنامه). و جهان بر وی راست گشت و دیوان را مطیع خویش ساخت و بفرمود تا گرمابه بساختند. (نوروزنامه)، درست شدن. انتظام یافتن. سر و صورت گرفتن. اصلاح شدن. بصلاح درآمدن. مرتب شدن. جابجا شدن. روبراه شدن. انجام یافتن:
زمانه بشمشیر ما راست گشت
غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت.
فردوسی.
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت وی کار من گشت راست.
فردوسی.
[داوری] همه جهان به نیم روز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی. (تاریخ سیستان). چون این دو مرد کشته شدند کار فارس راست گشت. (تاریخ سیستان).
هر دو صف از صف شکنان گشت راست
تیغزنان دست چپ و دست راست.
امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ وِ کَ دَ)
خشنودساختن. خرسند کردن. راضی ساختن:
چه دارم تا ترا راضی توانم داشتن جانا
در اینصورت اگر خوش میشوی آزردنم اولی.
آزرد اکبرآبادی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ پَ گُ تَ)
راغب شدن. متمایل گشتن. علاقمند شدن. و رجوع به راغب شدن و راغب گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ کَ دَ)
خشنود وخرسند گشتن. (ناظم الاطباء). قانع شدن. خرسند گردیدن. خشنود گشتن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمیشود الا بزوال نعمت من. (گلستان).
راضی شدم به یک نظر اکنون چو وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر.
سعدی (خواتیم).
بحال نیک و بد راضی شوای مرد
که نتوان اختر بد را نکو کرد.
سعدی (صاحبیه).
ز حاتم بدین نکته راضی مشو
ازین خوبتر ماجرایی شنو.
سعدی (بوستان).
چو راضی شد از بنده یزدان پاک
گر اینها نگردند راضی چه باک.
سعدی (بوستان).
چند از سیاه کاسه کنم قوت خویش جمع
راضی شدم چو خامه بقطع زبان خویش.
یحیی کاشی (از ارمغان آصفی).
تطویق، راضی شدن: طوقت له نفسه تطویقاً. (منتهی الارب). غبور، راضی شدن. (تاج المصادر بیهقی).
- از یکدیگر راضی شدن، آشتی کردن. اصلاح کردن. و رجوع به راضی گردیدن و راضی گشتن شود.
، بمجاز پذیرفتن و قبول کردن. (ناظم الاطباء). تن در دادن. تسلیم شدن. رضا دادن. زیربار رفتن. تصدیق کردن. حاضر شدن: خدا را از جهت خود بس دانست و صبر کرد و راضی شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). واجب کرده بر هر یک که گردن نهندفرمانهای او را و راضی شوند بکرده های او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
بتقدیر باید که راضی شوی
که کار خدایی نه تدبیر ماست.
ناصرخسرو.
راضی شدم و مهر بکرد آنگه دارو
هر روز بتدریج همیداد مزور.
ناصرخسرو.
ما سزاواریم بدانچه منزلتی عالی جوییم و بدین خمول و انحطاط راضی باشیم. (کلیله و دمنه). زنهار نستانش که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان). محاکمۀ این سخن بقاضی بردیم و بمحاکمۀ عدل راضی شدیم. (گلستان). هرگز دو خصم بحق راضی نشوند تا پیش قاضی نروند. (گلستان).
راضی بخلاصیم نشد مرگ
مردیم ولی نیاز مندیم.
ولی دشت بیاضی (از آنندراج).
، اذن و اجازت دادن، فروتنی کردن، پسندیدن و پسند کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خالی گشتن
تصویر خالی گشتن
تهی شدن، خالی گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاغی گشتن
تصویر یاغی گشتن
نافرمان شدن ازاطاعت بدر شدن و، دشمن گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راضی شدن
تصویر راضی شدن
خرسند خواستن خرسند کردن
فرهنگ لغت هوشیار